86/6/7
2:31 ع
از آسمان ها بچرخان چشمی بر این خاک، موعود! |
بر خاک سردی که مانده ست اینگونه غمناک، موعود! |
بی آفتاب نگاهت، بی تابش گاه گاهت |
مانده ست تقدیر گل ها در چنگ کولاک، موعود! |
برگیر فانوس ها را، دریاب کابوس ها |
روییده بر شانه ی شهر، ماران ضحاک، موعود! |
در این غروب غم آهنگ، در بازی رنگ و نیرنگ |
گویا فقط عشق مانده ست چون آینه پاک ، موعود! |
با زخم زخم شکفته، با دردهای نگفته |
در انتظار تو مانده ست این قلب صد چاک ، موعود! |
در کوچه باغهای مستی، تا پنجمین فصل هستی |
آکنده از باور توست، این عقل شکاک، موعود! |
این فصل، فصل ظهورست آیینه ها غرق نورست |
احساس من پر گشوده ست تا اوج افلاک، موعود |
پیام رسان
منتظران چشم به راه آمدنش هر لحظه زمین قلبهایشان را با یادش آب و جارو می کنند و دیده ی خویش را به سمت خانه ی دوست تنگ تر می نمایند. شاید زیباترین لحظه ی تاریخ را با قاب دیدگانشان به تصویر در آورند. این همان چیزی است که هر جمعه در دعای ندبه از تارهای وجودشان به مولای خویش عرضه می دارند: متی ترانا و نراک